خنـکا

ی لبخند تو

به یقین موسی در این ده روز آخر میقات

در این فرصت مجدد

در این طوف آخر

در این شبهای قدر

در این بی خوابی

در این بی خوراکی

بیشترین زجر را کشیده است!

: "آیا الواح را به من میدهند؟"


+

همانطور که در توضیحات وبلاگ آمده داستانها بیشتر یک خواب پریشان است.

ضربان قلبتان با چه چیزهایی بالا میرود؟

فخار میگفت دختر بچه ای ابتدایی بعد نماز نفس نفس زنان گفت آقا علامات جزء چی میشه؟

گفتم جزء؟ ازکجا میگی؟

گفت داییمون طلبه است قمه بعد این دفترشه علامات جزء چی میشه؟

فکر کردم منطق میپرسه گفتم دفترو بده ببینم

دیدم نوشته علامات جر سه تاست حقیقی نیابی تقدیری

-آقا اجازه؟ 

فکر کردم سؤال داره، گفتم بپرس. با چشم هایی بغضناک گفت آقا این به عموی من میگه معتاد! به خدا عموی ما معتاد نیست. سه ساله ترک کرده! یکی بلند شد گفت آقا راست میگه.. عموش یه سال سیگار میکشید بعد یه سال سیگار و تریاک کشید الانم پاکه!

گفت دیدید گفتم

چشمهات کافی بود پسر، چقدر پاکی تو

رضا غلبه سودا دارد و سوداوی ها بهترین گزینه برای هم بحث بودن هستند! سودا مرز میان نبوغ و جنون است و صاحب این مزاج دقت ها و تمرکز هایی را دارد که اگر کلمه ای را اشتباه بگویی سریع مچت را میگیرد. بگذریم مدتی بود رضا این حواس جمعی اش را نداشت. هر جمله ای که صراحتا یا اشارتا یکی از کلمه های: طلب، وجدان، عرفان، عشق، قتل، دیه یا مشتقات آن را در بر میگرفت رضا را به رویایی عمیق می برد و بعد میگفت یاد اون حدیث قدسی افتادم که من طلبنی وجدنی... و گفت یک مداح این حدیث را خیلی قشنگ خوانده که برایت می فرستم! از وقتی برایم فرستاد و گوش کردم دقیقا همان حساسیت را پیدا کرده ام،به تمام جملاتی که صراحتا یا اشارتا یکی از کلمه های طلب، وجدان، عرفان، عشق، قتل، دیه یا مشتقات آن را در بر گرفته باشد.



سلام عزرائیل

(این بار) خیلی ساده

تو را دوست دارم!

و هر آنچه مرا به خدا می رساند.


للحق

طبق نص کلام خاتم پیامبران و طبق همان شعر معروفی که ته اتوبوس ها جمع میشدیم و میخواندیم: دو نفر تو عالمن پاره قلب مصطفی اولیشون فاطمه دومیشون امام رضا، و از بد حادثه من بدبخت را به مزار هیچ کدام از آن دو بزرگوار راه نیست! از تابستان که همینجا از مشهد نوشتم تا الان الان هر جهنم دره ای را رفته ام غیر از آنجایی که باید بروم. نه تو رو خدا طبیعیست شش ماه تلاش برای رسیدن و نرسیدن؟ طبیعیست که علی رغم هماهنگی همه چیز و حتی ساعت حرکت یکهو زنگ میزند که آخ شرمنده، لغو شد؟ یا اصلا چیزی هماهنک نمیشود؟ یا استخاره بد می آید و یا همین ورژن اخیر که امروز صبح بود و پدر با توجه به شرایط جوی اعلام نارضایتی کرده و رفقا میروند! یقینا طبیعی نیست... طبیعی اینست که یعقوب به یوسف میرسد! طبیعی این است که دریا برای موسی شکافته میشود! و آتش برای ابراهیم گلستان! و هدهد برای سلیمان بلبل زبان! و این جاده ها همان بهتر که برفی باشند و من غیرطبیعی را پشت میله های زندان نگه دارند شاید اوضاع بهبود یابد! و چرا راه دوری بروم همینکه امروز سبب خلقت این عالم از میانمان پر کشید و من(به عنوان جزیی از خلقت) از علت خود تخلف کرده و هنوز زنده ام نیز خود شاهد صدقیست بر غیر طبیعی بودن من!! طبیعی علی است که دیگر آن علی سابق نشد! دیگر خون توی صورتش ندوید! دیگر گوش شنوایی پیدا نکرد! و حرفش امشب این بود: أما حزنی فسرمد و أما لیلی فمسهد

بعد از کوه همیشه میروم توی خودم! نه اینکه افسرده اما فکری میشوم... و از آن بالا که پرنده فکرم بی قید و بند شرق و غرب نمیشناسد، فکر شروع میشود تا... نمیدانم کی؟ 

تا وقتی شب کنار هیزم و آتش نشسته ام؟

تا وقتی از سبحان آدرس شیرینی فروشی می گیرم؟

تا وقتی توی شهر دنبال آدرس میگردم؟

تا وقتی به جاده زل می زنم؟

تا وقتی میرسم خانه؟

تا الان؟

نمیدانم کوه بدجوری آدم را فکری میکند! مخصوصا اگر کوهش، شیرکوه باشد و مخصوصا وقتی میرسی پایین ندایی از غیب برسد که امام زمان کجای متن های ماست؟ کجای زندگی ماست؟ ...و واقعا خودش کجاست؟

برای پیدا کردنت 

پرنده ها پرواز یاد گرفتند

جهانگردها، جهانگرد شدند

قله ها فتح شد

جنگ های جهانی در گرفت

عاقل ها دیوانه شدند

دیوانه ها ،ستاره شناس شدند

و من 

در دریایی غرق شدم که هیچ مرواریدی از تو خبر نداشت

پرنده های مهاجر در جست و جوی تو 

حیران اند

رخی نشان بده!